نیایش
چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:, :: 15:53 :: نويسنده : نیایش
دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو دوستان بسیار قدیمى همدیگر بودند. هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او میرفت. «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى میکردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم میشود فوتبال بازى کرد یا نه.» بهمن گفت: «خسروجان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر میدهم» چند روز بعد بهمن از دنیا رفت. نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمکزن را دید که نام او را صدا میزد: خسرو، خسرو .... خسرو گفت: کیه؟ منم، بهمن. تو بهمن نیستى، بهمن مرده! باور کن من خود بهمنم.. تو الان کجایی؟ بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم. خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو. بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمیهایمان که مردهاند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست. و از همه بهتر این که میتوانیم هر چقدر دلمان میخواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمیشویم. در حین بازى هم هیچکس آسیب نمیبیند. خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمیدیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟ بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 16:48 :: نويسنده : نیایش خدايا .... با تشکر از سحر پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 16:45 :: نويسنده : نیایش
یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود : شما در این مکان غذا میل بفرمایید ، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد !!! راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد ! بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود ، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است !!!
پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 16:9 :: نويسنده : نیایش
یه روز شرلوک هلمز با دستیارش واتسن به تعطیلات می روند و در ساحل دریا چادر می زنند و در داخل چادر می خوابند…….. نیمه شب هلمز بیدار میشه و واتسن رو هم بیدار می کنه بعد ازش می پرسه : واتسن تو از دیدن ستاره های آسمان چه نتیجه ای می گیری؟ واتسن هم شروع میکنه به فلسفه بافی در مورد ستارگان و میگه این ستاره ها خیلی بزرگند و به دلیل دوری از ما این قدر کوچیک به نظر می رسند و در سایر ستارگان هم ممکن حیات در آنها وجود داشته باشد و چند نوع انسان در کرات دیگر زندگی می کنند…….. که در اینجا هلمز میگه : واتسن عزیز اولین نتیجه ای که باید می گرفتی اینه که : چادر مارو دزدیدند!!!! پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 16:8 :: نويسنده : نیایش به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 16:1 :: نويسنده : نیایش
خدایا ...!
این تو نیستی که بزرگ می شوی و کوچک ...
این منم که گاهی نزدیک می شوم و گاه دور ...!
پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 15:55 :: نويسنده : نیایش
پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 15:54 :: نويسنده : نیایش
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد. پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید. اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه. صبح روز بعد… همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید. پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 15:43 :: نويسنده : نیایش درباره وبلاگ به وبلاگ ما خوش آمدید امیدوارم از وبلاگمان خوشتان بیاید. پيوندها
نويسندگان
|